وانیا وانیا ، تا این لحظه: 11 سال و 1 روز سن داره

تک بیت غزل زندگیم

7 ماهگی عسلم

7 ماهه شدی دخترم ...عسلم... هفتمین ماهگرد زندگیت در این دنیای خاکی مبارکت باشه فرشته اسمانیم میخواهم دستم را جلوی ثانیه شمار ساعت بگیرم تا شاید بتوانم قدری جلوی  گذر زمان را بگیرم ولی میدانم که نمی توانم و زمان هم چنان تند میدود و تو تشنه بزرگ شدنی و من تشنه این لحظات ناب کودکی تو.. دلم میخواهد در کوچه کودکیهای تو بمانم میدانم روزی دلم برای اواهای بی مفهوم کودکانه ات برای نگاههای پر از معصومیتت برای گریه های شبانه ات برای لبخند های بی دندانت و برای...تنگ خواهد شد. ان هنگام که دستان کوچکت را در دست می فشارم از گرمای وجود توست که  دلم زنده میشود دستانی که امروز مدام در پی کنجکاوی کودکانه تو به ...
24 بهمن 1392

این روزهای وانیا

دختر گلم اصلا باورم نمیشه روزها به این سرعت گذشتند شش امین ما زنگدگیتم تا چند روز دیگه تموم میشه و وارد ماه هفتم میشی ..و تو کم کم بدون کمک می تونی بشینی ..تو این ماه خیلی بازیگوش شدی و  کارهای جدیدی میکنی مثلا : 1- وانیا جان اینه را خیلی دوست داری هر وقت که میبریمت جلو اینه ذوق میکنی و خوشحال میشی و هر موقع گریه میکنی بابایی زود تو رو میبره جلو اینه و اروم میشی 2-هر وقت که میخواهی بخوابی برای خودت با  صدای بلند لالایی می خونی بعد خوابت میبره و همه از لالایی گفتنت به خودت خوششان میاد 3-موقع  شیر خوردن اگه  صدایی بیاد سرت رو  به طرف صدا بر می گردونی و با دقت گوش میکنی و دیگه شیر نمیخوری 4-وقتی پا میشم...
23 بهمن 1392

ماه محرم و وانیای 6 ماهه من

      وانیای  عزیزم تو این عکس ها 6 ماهه هستی و امروز روز همایش     شیرخوارگان علی اصغر است..و من نذر کرده بودم در این روز این       لباسهارو که حاجی مامانی از کربلا اورده بود تنت کنم از خداوند     میخواهم به حق علی اصغر همیشه سالم و سلامت باشی...                                امروز روز هم نوا شدن با رباب است   تا لالایی بخوانیم     لالایی هایی که میعاد است و نذر ..    نذر...
16 بهمن 1392

خاطرات مامانی و نیلیا

                  اینا عکس های نیلیا دختر خانم دکتر خاله لیلا و عمو جعفره..نیلیا جان که من خیلی دوستش دارم همدم تنهایی های من تو دوران بارداری بود تو این دوران من اکثرا توی خونه میموندم و در حال استراحت بودم اوقاتم را با نیلیا سپری میکردم ..با هم کارتون نگاه میکردیم..با هم بازی میکردیم ..نقاشی میکشیدیم ..و همیشه پیش من بود و کنار من میخوابید..البته دایی سجاد هم که خونه ما میموند با نیلیا خیلی شیطنت میکردند .من ونیلیا هر روز در مورد تو صحبت میکردیم ..و وقتی میرفتیم برای خرید سیسمونی بعضی وقتها خاله لیلا و نیلیا هم با ما میومد و نیلیا همش ذوق میکرد و تو مغ...
14 بهمن 1392

بدون عنوان

                تو این عکس چهار و نیم ماهه هستی و تو خونمون در تبریزیم ..نیلیا هم هر موقع که ما میرفتیم تبریز خیلی خوشحال میشد و میومد خونه ما..اینجا هم داره بهت شیر میده.   ...
13 بهمن 1392

4 ماهگی وانیای عزیزم

دخترم 4 ماه است که با امدنت شوری به زندگیمان دادی وصف نشدنی... عشقی در وجودمان ریختی تمام نشدنی..          وانیای عزیزم          4 ماهگیت مبارک         ...
24 دی 1392

بدون عنوان

                        وانیا جونم تو این عکس 3/5ماهه هستی و داری با خرسهای دایی سجاد بازی میکنی..عزیز دلم هر وقت یه اسباب بازی یا عروسک جدید میبینی خیلی ذوق میکنی و دست و پا تو تکون میدی..در ضمن این لباسهای قشنگ رو هم عمه میترا برات خریده ..دست گلش درد نکنه ..عمه میترا هم تو رو خیلی دوست داره و هر موقع که از اردبیل به سراب میاد به دیدنت میاد و تو رو بغل میکنه و مثل خودم ازت مواظبت میکنه...   ...
24 دی 1392

وانیا و carrier

دختر نازم تو این عکس تو 3 ماهه هستی و تو رو گذاشتیم تو کریر..و از تبریز داریم به سراب میریم.. اینجا بود که ما فهمیدیم تو از کریر میترسی چون وقتی تو رو توی کریر میگذاشتیم و میخواستیم بریم مهمونی تو گریه میکردی و ما نمیدونستیم..تو این عکس هم بعد اینکه چند دقیقه مات و مبهوت بودی گریه کردی و ما تازه فهمیدیم که تو از کریر میترسیدی..الهی قربونت برم که تو  از کریر میترسیدی و ما نمیدونستیم..دیگه بعد اون روز وقتی میخواستیم یه جایی بریم بغلت میکردیم.         ...
14 دی 1392